با نام و یاد خدا
یک شب ، یک شب معمولی شاید معمولی تر از هر شب بعد از تماشای تلوزیون یا به عبارت دیگر بعد از خواب البته خوابی بی هیچ سود و منفعت بلکه مضر که متاسفانه امروزه سالمترین تفرح محسوب میشود رفتم به اتاقم وکمی مثل همیشه خواستم درباره ی ضعف هایم بنویسم و روشون فکر کنم ولی خود به خود دیدم دارم یه چیزایی شبیه شعر می نویسم من درباره ی شعر نمیدانم واقعیتش را بگویم اصلا نمیدانم . سطرهایی نوشتم ولی هر آنچه نوشتم از قلبم آمد کاش خداوند به بعضی از سطور نوشته هایم خشم نگیرد که اگر من جرات کردم گاهی با خدا راحت سخن بگویم به خاطر مهربانی و بزرگی است که از او سراغ دارم وگرنه من کوچک تر از آنم که با خدا سخن بگویم. لطفا دل نوشته هایم را که در ذیل آورده ام را مطالعه کنید و نظرات خودتان را نسبت به دل نوشته هایم ، روک و صریح بگویید..
سالهاست من با خودم تنهام همیشه من ، من هستم کاش می شد منه دلخواه خودم بودم یا باید همون من که می خواهم بشوم یا باید تصور کنم که همون من هستم و الکی راضی باشم و با این رضایت بیهوده بمیرم.
خب بریم سراغ دل نوشته هام که نمیدونم شعرن یا نثرن یا.....:
چشمهایم نیاز به استراحت دارند
اراده ام نیاز به تقویت دارد
نفسم زیادی چاق شده
اوقات بی ثمرم زیاد شده
آخر من در کجا خواب مانده ام
آخر من کجا هستم
که دزدان روح و جسم
مرا به غارت می برند
مگر من خدا ندارم
مگر خدای من خوابیده است
پس من چرا هنوز اسیرم
خدایا مرا آزاد نمی کنی؟
خدایا راهی که نشانم دادند
گفتند این راه، راه توست
آیا راست گفتند؟
خدایا نجاتم نمی دهی؟
تا به کی خود را به تمنّای گوشه چشمی
حواله ی فرداهای تلخ و بی فرجام کنم
خدایا مرا نمی بینی؟
آیا من خوابیده ام یا خود را به خواب زده ام
خدایا مرا تنبیه نمیکنی؟
هر روز صبح که بیدار می شوم چشم می بندم برحقیقت ها
خدایا چشمانم را باز نمی کنی؟
کیلومترها، کتاب برای یافتن حقیقت دویده ام
ساعت ها راه کلافگی و روزمرّگی را چشیده ام ، مزمزه کرده ام و تف کرده ام
خدایا شیرینی خودت را برمن نمی چشانی؟
بارها به شما گفته ام تو
بار ها به نعمت هایت گفته ام کفر
بارها توبه کرده ام و به روی توبه ام خندیده ام،گریسته ام
بارها و بارها گناهان تورا میزبان بوده ام
خدایا تو بزرگواری ولی من کوچکم
ممکن است بگویم که ناتوانی که مرا نمی کوبی؟
در سکوت نیش دار میز تحریرم می گریم
رویت را ندیده ام ولی سایه ات را دیده ام
آن سایه ی تو بود بر روی قلبم؟
شب های قَدرت گریستم
تاکه پا روی چشمم بگذاری
خدایا ، پس کجایی؟
می گویند تو را وقتی می بینم که مرده باشم
خدایا پس کِی می میرم؟
قلبم به اندازه ی کویر ، خشک است
به اندازه ی دریا ، سنگین
به اندازه ی شب ، سیاه
خدایا آن قدر نیامدی
آن قدر نیامدی که قلبم فراموش کرد خانه ی توست
تو از خود بر من دمیدی
و من از خود بر دنیا
خدایا تو سخاوتمندی یا من؟
من با خود گاهی دشمنم
من گاهی خشکم
خدایا بر من نمی باری؟
تو همیشه ابری و من همیشه کویر
خدایا سیرآبم نمیکنی؟
از شما متشکرم که نوشته های مرا خواندید و قدم بر افکار من گذاشتید امیدوارم چیزی درخور وجود با ارزش شما در افکارم بوده باشد.
نظرات شما عزیزان:
mohammadsaleh
ساعت10:15---8 خرداد 1393
وااااای ترکوندی با این شعرت
واقعا عاااااالی بود...کاش میتونستم حسمو وقتی که ای شعرو خوندم بهت بگم...!
فقط میتونم بگم فوق العاده بود...ممنون برای شعر زیبات
واقعا عاااااالی بود...کاش میتونستم حسمو وقتی که ای شعرو خوندم بهت بگم...!
فقط میتونم بگم فوق العاده بود...ممنون برای شعر زیبات
:: برچسبها: دلنوشته,