به نام خداوند
حتما این مصرع معروف هرکه او بیدارتر پردردتر
را شنیده اید منظور او درد جسمانی نیست ولی درد جسمانی هم باعث می شود دل از زرق و برق ها ببری و مجذوب قدرتی بزرگتر بشی.
وقتی کودک بودم و کمتر از 4 سال داشتم براثر زمین افتادن ، دچار شکستگی بینی شدم و از همان کودکی مدت های طولانی خون دماغ میشدم .
اون اولا که خون دماغ میشدم خانوواده توجه زیادی میکردن بهم شاید خوشمم میومد ولی بعد از مدتی خون اومدن و تکررهای زیاد من می ماندم و تنهایی خونی که از من خارج می شد. چقدر خدا را به خودم نزدیک میدیدم چقدر به او قول میدادم که تو خوبم کن بخدا نماز میخونم پسر خوبی میشم. تنهایی گاهی زجراور میشد گاهی لذت بخش تر میشد. مواقعی که پدر مادر یا خواهر میومدن بالا سرم دلسوزی های وحشتناکی انجام میدادن من دلم تنهایی رو میخواست. سالها این تنهایی هی سراغم می اومد . پارسال 3 یا چهار روز خون دماغ شدنم شدت بسیار زیادی گرفت که شدیدترینش از این قرار بود:
ظهر آن روز مقداری خون دماغ شده بودم هنگامی که دستمال به بینی داشتم و مادرم را میدیدم که چگونه اشک کنارچشمانش را خیس میکرد از خودم بخاطر ناراحت کردنش بدم می آمد.شب ساعت 12.30بود همه خواب بودن منم کم کم میخواستم برم که بخوابم یهو احساس کردم یک مایع مرطوب از بینیم پایین می لغزد خدا خدا می کردم که رنگ سرخی نداشته باشد ( دیگر حتی هنگامی که از دماغم آبی می آید مرا ترسی فرا میگیرد که نکند خون باشد) دستم را به دماغم زدم نگاه کردم دیدم خون است . شدت خون امدن زیادتر شد دستم را گرفتم جلوی صورتم و زیر بینی و به سرعت به سمت اشپزخانه رفتم تا دستمالی چیزی پیدا کنم یک دستمال کوچک پیدا کردم گرفتم زیر بینیم و به کندی دستای خون الودم رو یکی یکی شستم . برای اینکه نمی خواستم کسی بیدار بشه رفتم اروم توی اتاقی که هیچ کس نبود نشستمباید صاف می نشتم و سرم را صاف و کمی متمایل به بالا میگرفتم .کم کم خون منعقد شد و بند آمد و بسیار خوشحال شدم نیم ساعتی صبر کردم و به ارامی رفتم که بخوابم به صورت 90درجه تو جام نشستم ارام ارام به کمرم زاویه ی بیشتری می دادم که تقریبا سرم رو روی بالش دیدم یه اهی کشیدم چشمانم رو بستم و خیلی زود رم شد که احساس کردم خون میره تو شکمم پاشدم دیدم بله دوباره شروع شده برخلاف بارهای گذشته سرعتش بیشتر بود این بار قطع نمی شد که نمی شد رفتم یک چادر برداشتم وباخیال راحت تر امدم اتاق و نشستم مدتی گذشت. کم کم هم حوصلم سر می رفت و هم سست می شدم دیگه نمی تونستم سرپا بمونم چند تا متکا گذاشتم پشت سرم طوری که تقریبا زاویه ی کمرم با زمین 90تا100 درجه شد و بدون حرکت درحالی که تو دستم پارچه بود و جلو دستم بود موندم . شنیده بودم که میگفتن باید بینیت رو با انگشتات فشار بدی تا بند بیاد ولی با تجارب خودم فکر میکردم که اینجوری بدتر میشه . اونجوری نشستن کمی اذیتم میکرد ولی چاره ای نبود . بعد از مدتی خون بند اومد ولی احساس میکردم که سدی شکننده جلوی خون رو گرفته و حرکت محکم سر و خم شدن باعث میشه بازم خون بیاد واسه همین همونجوری موندم همش به فکر خدا بودم احساس پاکی میکردم تو دستام زوری نبود و ولو شده بودن اطراف بدنم، سرم یکم به سمت چپ زاویه دار شده بود هرجوری بود اون روز رو فردا کردم نمیدونم ساعت چند بود که خوابیدم ولی هیچ وقت اون شب رو فراموش نمیکنم.
:: برچسبها: شب تنهایی, تنهایی, شب, خاطره , شب های تنهایی,
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها: شب تنهایی, تنهایی, شب, خاطره , شب های تنهایی,